عشق من

دل نوشته و کلام معصومین

عشق من

دل نوشته و کلام معصومین

اهداف شما چیست؟برای زندگی ،مکتب و جامعه خود چه برنامه هایی دارید

استاد مطهری (ره) می­گوید: از نظر قرآن انسان موجودی است برگزیده از طرف خداوند،‌ خلیفه و جانشین او در زمین،‌ نیمه ملکوتی و نیمه مادی، دارای فطرتی خود آشنا، آزاد، مستقل، امانتدارِ خدا و مسئول خویشتن و جهان، مسلط بر طبیعت و زمین و آسمان، وجودش از ضعف و ناتوانی آغاز می­شود و به سوی قوّت و کمال سیر می­کند و بالا می­رود اما جز در بارگاه الهی و جز با یاد او آرام نمی­گیرد. ظرفیت علمی و عملی­اش نامحدود است.

از دیدگاه اسلام ارزش انسان به آن است که به هدف خلقت که قرب الهی است نائل گردد و این کمال انسان است و منظور از کمال، کمال روحی و نفسانی است چون روح اصل و مبنای هویت و شخصیت آدمی است. از نظر قرآن انسانی سعادت­مند است که به این هدف دست یابد. سعادت در گرو کسب لذّت یا قدرت بیشتر و مانند این­ها نیست.

سعادت تنها در پیوند با خدا حاصل می­شود که در قرآن از آن به عبادت تعبیر شده است: و ما خلقتُ الجن و الانس الا لیعبدون؛ جن و انس را نیافریدم جز آن که مرا بپرستند". برای رسیدن به کمال نهایی،‌ ابزارهایی لازم است که عبارتند از:

ادامه مطلب ...

امیر رویاهای من

به نام خدا

۸۸/۸/۸ بود که من امیر رویاهایم را پیدا کردم.


حلقه
اون روز خیلی خسته بودم.تازه از سرکار اومده بودم که امیر با مامانش اومدن خونمون. 

ساده و محجوب بود
مثل رویاها
اروم و سرزنده مثل گلهای بهاری
نگاهی آرام و ژرف مثل اقیانوس داشت. ........
 

هر چی فکر کردم دیدم نمی تونم نه بگم
حالا فهمیدم قسمت که میگن همینه 

اگر چه خودم همیشه به قسمت معتقد بودم و می دونستم که دیر یا زود نیمه گم شدمو پیدا می کنم.اما فکر نمی کردم انقدر سرزده که خودم هم تو کفش مونده بودم 

وقتی امیر رفته بودتازه سبد گل و جعبه شیرینی رو دیدم

کبوتر حرم

اومدم توی آسمون مشهد  

      می شد غربت تو نگاه آسمون دید  

خیلی دلم گرفت اما   

من به عشق آقام این همه راهو اومده بودم  

خیلی خسته شده بودم  

اومدم تو صحن انقلاب  

                          کنار سقاخونه اسمایل طلا  

 

 

 

 

نشتمو کمی آب خوردم و گفتم سلام بر حسین  

خیلی خوشحال شده بودم که از زندان آزاد شدم 

                 حالا می تونستم نفسی تازه کنم رفتم و  

              سر راه بچه هایی که داشتن بازی می کردن نشستم  

خیلی خسته بودم ناگهان سایه ای رو بالا سرم حس کردم  

 

                ...............................

  .................................                 ............................................

خیلی ترسیده بودم اما اون اومدو منو در آغوش کشید  

       نوازشم کرد چشماش نوری نداشت  

 اما من شادی روتونگاش میدیدم آرامشی به من میداد  

که تا حالا حسش نکرده بودم بعد منو پر تاب کرد تو دل آسمونو 

 نگاهش منو دنبال کرد پریدم  

 اونقدر که به گنبد طلایی امام رضا رسیدم گفتم  

                     سلام بر علی ابن موسی الرضا  

 

روی گنبد نشستمو برای شفای چشماش دعا کردم  

ساعتی نگذشته بود که نقارخونه ها به صدادر اومد خودش بود چشماش حالا می تونست پروا زکبوترای حرمو تماشا کنه .